سکوت
سحر آمد اگر ماه بودم به هر جا که بودم سراغ تو را از خدا می گرفتم وگر سنگ بودم به هر جا که بودی سر ره گذار تو جا میگرفتم اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی بر سر بام من می نشستی وگر سنگ بودی به هر جا که بودم می شکستی مرا می شکستی!!؟ وقتی تو نیستی نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها... مثل همیش اخر حرفم و حرف اخرم را با بغض می خورم عمریست که لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می کنم باشد برای روز مبادا! اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست ان روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا روزی درست مثل همین روزهای ماست اما چه کسی و چه می داند؟ شاید امروز نیز روز مبادا باشد! وقتی تو نیستی نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها هر روز بی تو روز مباداست! ای عشق تو کیستى که در دل همه هراس افکنى _ برو برو دست از سر ما بردار _ سایه شومت را بر سر ما نکش _ اى عشق تو چیستى با دل ساده و تنهاى مردم چه میکنى _برو برو و دیگر مرا اذیت نکن _ عشق دامنگیرم شده رهایم نمیکند _ مرا رها کن اى حیله گر _فریب عشق خوردم _ جامى پر از معجون عشق و تنهایى نوشیدم _ اى عشق تو در دل من هراس افکندى _ اى عشق عشق عشق مرا تنها بگذار _ اى حیله گر رهایم کن _ شب و روز درد تنهایى را می چشم _عشق رهایم کن _نمی خوام عاشق باشم _ نمی خوام _ خدا به فریادم برس _ رهایم کن تا نفسی از اعماق وجودم در آید از سر چشمه آزادى درون دلم که سالهاست نفسی بیرون نداده _ آه _ نفسى هم نمى توانم بکشم _ عشق نفس مرا نیز گرفته …
اندکی چند کنارم بنشست
خبری تازه برایم آورد
خبر از صبح امید
خبر از خنده ی سیر
خبر از دوری شبهای پلید ...
خبر از هاله ی نوری پر غم
نفسی شاد شدم
لحظه ای دیر سراسیمه گذشت
سنگ بگرفتم و بر آینه ی خویش زدم
گذر از آتش وجدان کردم
از خودم طرد شدم
با خودم ماندم و بر خود که تنسّم کردم
چیزی از عشق ندیدم
خبر از ایمان نبود
آن که هر روز دم از فاتح و مُصلح می زد
لوده ای بیش نبود
ایستادم
و به هر رایحه اش
کز پس باغی از عرفان آمد
سلامی کردم
و به هر سجده ی سبزش
و به هر خوشه ی ایمان قسمی یاد نمودم
که دلش را پس از این شاد کنم